جدول جو
جدول جو

معنی شول رس - جستجوی لغت در جدول جو

شول رس
فاصله ای که بتوان کسی را با فریاد و بانگ بلند متوجه موضوعی
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(گَ)
نام قصبۀ گناوه است به فارس. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(گِ لِ رُ)
مخلوطی است از پلی سیلیکات قلیایی آلومینیم و شن اکسید دو فر و، نسبتاً دارای خاصیت قابض میباشد. (درمان شناسی تألیف عطایی ص 455). و رجوع به خاک رس شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دورترین نقطه ای که گلولۀ توپ بدان رسد. جایی که بتوان با توپ آنرا گلوله باران کرد
لغت نامه دهخدا
(چُ)
مخفف شغال چس. نام قسمی از تنگرس باشد که آن را در آمل بدین نام خوانند و آن نوعی از درخت بادام کوهی است که بنام ارژن نیز خوانده شود. (از جنگل شناسی ساعی ج 1 ص 261 و درختان جنگلی ایران ثابتی ص 174 و 192)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
کوله خس. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کوله خس شود
لغت نامه دهخدا
(شوخ رو)
شوخ روی. بی باک و گستاخ. (ناظم الاطباء). جسور. گستاخ. متهور. بی باک، وقح. وقیح. (از تاج المصادر بیهقی). سرتخ. سمج. بیشرم (: مردم ساروان به خراسان) مردمانی اند شوخ روی و جنگی و دزدپیشه و ستیزه کار و بی وفا و خون خواره. (حدود العالم). و مردمان روستا (به ایلاق در ماوراءالنهر) بیشتر کیش سپیدجامگان دارند و مردمانی اند جنگی و شوخ روی. (حدود العالم). و این ترکان گنجینه، مردمانی اند دزدپیشه، کاروان شکن و شوخ روی و اندر آن دزدی جوانمردپیشه. (حدود العالم).
جهانجوی گفت ای بد شوخ روی
ز من هرچه بینی تو فردا بگوی.
فردوسی.
بیامد فرستادۀ شوخ روی
سر تور بنهاد در پیش اوی.
فردوسی.
با دیلمان به لاسگری اشتلم کند
گر داند ار نداند آن شوخ روی شنگ.
سوزنی.
اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر من جملۀ اوراق و اثمار بر تو نثار کنم تو سیر نگردی. (سندبادنامه ص 169).
رجل سفیق الوجه، مرد شوخ روی بی شرم. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فولْ لِ)
از ایران شناسان آلمانی است. (یادداشت مؤلف). وی فرهنگی فارسی به لاتینی تهیه کرده و در آن لغات دساتیری منقول از برهان را مشخص کرده است. (از فرهنگ ایران باستان پورداود ص 49). وی همچنین با مقایسۀ نسخه های مختلف شاهنامه نمونۀ نسبتاً صحیحی از آن را با ترجمه لاتینی منتشر کرده و زمینۀ کار محقق دیگری بنام لانداور را فراهم کرده است. (از کتاب فردوسی طوسی ص 98)
لغت نامه دهخدا
(وَ رَ دَ / دِ)
عقل رسنده. به سن تمییز رسیده.
- عقل رس شدن، در تداول خانگی، به سنی که تمییز نیک از بد توان کردن رسیدن. به سنی بالغ شدن که عقل بر او حکومت کند. به درجۀ مردی یا زنی رسیدن. به سن رشد و تمییز رسیدن. رشد و تمییز بواسطۀ مراهقت یا بلوغ یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
که به گوش رسد. (آواز و صدا) که شنیده شود. که فاصله چندان بود که آوا شنیده شود: آواز او گوش رس نبود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ رَ / رِ)
رجوع به گلوله رس شود
لغت نامه دهخدا
درختچه ای کوتاه از تیره سوسنیها و از دسته مارچوبه ها که ارتفاعش حدود 60 سانتیمتر است. ساقه اش منشعب بساقه های فرعی و منتهی به نوکی خار مانند است. گلها یش کوچک و سبز رنگ و دارای دم گلی است که بصفحات سبز رنگ و برگ مانند چسبیده است. میوه اش سته و برنگ ارغوانی و بقطر یک سانتیمتر است جز جیز چوشت چشت هس پل کول کولر کول کیش کول خس
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بگوش رسد (صدا آواز) : آواز او گوش رس نبود، مسافتی که از آن آواز و صدا شنیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زود رس
تصویر زود رس
آنچه که پیش از موقع مقرر بدست آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شوخ رو
تصویر شوخ رو
گستاخ
فرهنگ فارسی معین
شب خواب، نوعی گنجشک، درخت ابریشم
فرهنگ گویش مازندرانی
گردن کج
فرهنگ گویش مازندرانی
فاصله ی بین تیرهای افقی سقف خانه
فرهنگ گویش مازندرانی
مسافتی حدود پنجاه متر مربع
فرهنگ گویش مازندرانی
ابله، شیرین عقل، آدم خل مزاج
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که به بلوغ فکری رسیده و خوب و بد را تشخیص دهد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی قارچ، ترسو
فرهنگ گویش مازندرانی
شال ترس
فرهنگ گویش مازندرانی
گونه ای انجیر که میوه اش قابل خوردن نیست، نوعی علف هرز گندم زار
فرهنگ گویش مازندرانی
ردپای شغال
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاه مردابی که آن چون دم شغال است و در گذشته در تهیه ساروچ
فرهنگ گویش مازندرانی
سرکج
فرهنگ گویش مازندرانی